36 داستان مدیریتی

1- همه كس، يك كس، هركس، هيچ كس

اين داستاني در مورد چهار فرد به نام هاي همه كس، يك كس، هركس، هيچ كس است. هنگامي كه يك كار مهم بايد انجام شود، همه مطمئن هستند كه يك كس آن را انجام خواهد داد. هر كس مي توانست آن كار را انجام دهد، اما هيچ كس آن را انجام نداد. يك كس به اين خاطر عصباني شد چون اين وظيفه همه بود. همه كس فكر كردند هر كس مي توانست از عهده آن كار برآيد، اما هيچ كس نفهميد كه همه كس آن را انجام نخواهد داد. در نتيجه هر كس، آن چيزي را كه هر كس بايد انجام مي داد، انجام نداد.

 

٢- عيب جويان

روزي امپراطور اكبر از بيربال خواست تا چهره او را نقاشي كند. بيربال پس از شش روز تلاش تصوير را كشيد. اكبر شاه از هشت تن از درباريانش خواست تا در مورد آن نقاشي نظر بدهند.هر يك از آنها نيز با دست جايي از تابلو را نشان دادندو از آن ايراد گرفتند. اكبر از بيربال توضيح خواست. بير بال كمي انديشيد و بعد هشت پرده نقاشي سفارش داد و از درباريان خواست تا هر يك تصويري از امپراطور بكشتد. اما هيچ كس قدمي جلو نگذاشت. اكبر با خشم گفت: اي عيب جويان. نتيجه: يافتن عيب در كار ديگران آسان، اما انجام آن بوسيله خودمان،مشكل است.

 

3-  احترام به مهارت

كاديلاك يك آمريكايي در راه سفر به افغانستان خراب شد. هر كاري كرد نتوانست ماشين را دوباره روشن كند. سرانجام از مكانيكي كه سوار بر الاغي از آنجا عبور مي كرد كمك خواست. او هم كا پوت ماشين را بالا زد و با چكش شش بار به سيلندر ماشين ضربه زد، بعد هم از آمريكايي خواست تا استارد بزند و ماشين روشن شد.آمديكايي پرسيد كه بايد چه مبلغي بپردازد. مكانيك گفت 100 دلار. آمريكايي با تعجب صورت حساب خواست. مكانيك گفت: 10 سنت به خاطر آن شش ضربه و 99 دلار و 90 سنت هم به اين خاطر كه فهميدم كه بايد به كجا ضربه بزنم. نتيجه: به تخصص افراد احترام بگذاريد.

 

4-  روش پيشنهادي براي از بين بردن ايده هاي خوب همكاران

اگر مي‌خواهيد ايده هاي خوب و اشتياق هم تيمي ها و همكارا نتان را به نابودي بكشانيد. بد نيست تا به موارد زير نگاهي بيا ندازيد:

-1 بر خلاف سياست هاي شركت است.

-2 با سيستم موجود متناسب نيست.

-3 به هيچ وجه تاييد نمي شود.

-4 اصلا با محاسبات جور در نمي آيد.

-5 قبلا چنين كاري انجام نشده است.

-6 بيش از اندازه جسورانه است.

-7 براي اين كار آمادگي نداريم

-8 پيشنهاد را بنويس تا بعدا بررسي كنم.

-9 در موردش فكر خواهم كرد.

-10 بايد صبر كني تا در جلسه مطرحش كنيم.

-5 هيچ فرد مهمي وجود ندارد!

هر موقع احساس مهم بودن كرديد. هر موقع كه با خود تصور كرديد عدم حضورتان در سازمان، ضايعه اي بزرگ را موجب خواهد شد. آزمايش ساده زير را انجام داده و نتايج آن را عملا ببينيد. سطلي آورده و آن را از آب پر كنيد دستتان را تا مچ، درون سطل فرو كرده و در يك لحظه آن را از آب بيرون كشيده و حفره اي كه در آب ايجاد مي شود را با دقت بنگريد نتايج بدست آمده نشان مي دهد كه فضاي ايجاد شده توسط حفره حتي يك لحظه هم باقي نمي ماند. اين آزمايش حاوي نكته اي مهم است: همان اندازه كه يك حفره مي تواند در سطح آب ضايعه اي را بوجود آورد، عدم حضور شما در سازمان نيز مي تواند به سازمان لطمه بزند، بنابراين هيچ گاه خود را مهم تصور نكنيد!

 

6-  اگر نروم چيزي نصيبم نمي شود

پيرمردي بود كه از راه عبور مسافران با قايق از يك سوي رودخانه به سمت ديگر آن، امرار معاش مي كرد. از او پرسيدند كه در طول روز چند بار اين كار را انجام مي دهي؟پيرمرد گفت تا آنجا كه توان دارم، زيرا هر چه بيشتر برم بيشتر بدست مي آورم و اگر نروم، چيزي نصيبم نمي شود." اين هم مطلبي است كه شما بايد در مورد تجارت، اقتصاد، موفقيت و اعتمادبه نفس بدانيد.

 

7-  بعدش چه...؟"

هنري فورد هر جمعه براي زنش از يك گلفروشي، گل مي خريد. يك بار از گل فروش پرسيد:"آقاي محترم، شما مغازه خوبي داريد. چرا يك شعبه ديگر نمي زنيد؟"

گل فروش گفت بعدش چي ...آقا؟"

فورد گفت:"بعد از مدتي، نيز چندين شعبه در ديترويت داير خواهيد كرد."

گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"

فورد گفت:" بعد هم در تمام آمريكا."گل فروش گفت:"بعدش ... چي آقا ؟"

فورد با عصبانيت گفت:"لعنت بر شيطان! بعد مي تواني راحت باشي."

گل فروش گفت:"همين حالا هم راحت هستم !"

فورد سرش را پايين انداخت و رفت.

 

8- نتوانستن

جرج رويس، آموزگار كلاس پنجم من بود. يك روز ناگهان سر كلاس فرياد كشيد:"ساكت". بعد پاي تخته سياه رفت و با خط درشت نوشت، " نتوانستن"، بعد رو به كلاس كرد و گفت:" حالا چكار كنم؟" همه مي دانستيم كه منظورش چيست، بنابراين همه با هم گفتيم:" نون نتوانستن را بشكن". او هم با وقار به سمت تخته پاك كن رفت و لغت را به " توانستن " مبدل كرد و همانطور كه دستش به گچ آغشته بود گفت: بگذاريد درسي به شما بدهم، حتماً مي توانيد، اگر فكر كنيد كه مي توانيد.

 

9- چرانگرانيد...؟

تنها دو چيز وجود دارد كه موجب نگراني شما مي گردد. هر چيزي كه سلامتي را تضمين مي كند يا اين كه مريضتان مي كند. اما اگر سالم هستيد، تنها دو چيز وجود دارد كه موجب نگرانيتان مي شود. چيزهايي كه شما را دوباره سالم مي كند يا منجر به مرگتان مي گردد. اگر سالم شديد كه موردي براي نگراني وجود ندارد. اما اگر مرديد دو مورد براي نگراني وجود دارد. چيزهايي كه شما را به بهشت مي برند يا به جهنم. اگر به بهشت رفتيد، كه نگراني وجود ندارد، اما اگر به جهنم رفتيد آن قدر سرگرم دست دادن و خوش و بش كردن با رفقاي قديميتان مي شويد كه ديگر وقتي براي نگراني نخواهيد داشت. پس چرا نگرانيد؟

 

10-  برنده ها هيچ گاه تسليم نمي شوند

دو پسر بچه در حال قدم زدن در كنار جاده اي بودند كه چشمشان به دو بشكه شير كه براي فروش به شهر مي بردند، افتاد. پسر هاي شيطان در هر بشكه يك قورباغه انداختند. قورباغه اول با خود گفت:"خدايا!من كه تا به حال در شير شنا نكرده ام. در پوش را هم كه به خاطر سنگين بودنش نمي توانم كنار بزنم.:و خود را رها كرد. وقتي در شهر، در بشكه آب را برداشتند. با يك قورباغه مرده مواجه شدند. اما قورباغه بشكه دوم با خود گفت:"من نمي توانم در بشكه را كنار بزنم، اما مي توانم شنا كنم."و آن قدر شنا كرد تا خود را به تكه اي خامه شناور رساند. وقتي كه در بشكه دوم باز شد. قورباغه با يك جهش بيرون پريد و خود را نجات داد. نتيجه يك برنده هيچ گاه تسليم نمي شود و كسي كه تسليم شود نيز هيچ گاه برنده نمي شود.

 

11-  در باب بزرگ انديشي...

روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد. خياط كفت:"قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!"

ما نيز گمان مي كنيم از آنچه هستيم بزرگتريم. اما وقتي از محل زندگي و كارمان دور مي شويم به حد و اندازه واقعي خود پي مي بريم.

 

12-  بخا طر سوپ ريخته تأ سف نخور...

روزي يك كشاورز سالخورده چيني، در حالي كه مقداري سوپ را در ظرفي به انتهاي چوبي حمل مي كرد، از جاده اي مي گذشت. بعد از مدتي كاسه ترك برداشت و شكست و سوپ درون ظرف به زمين ريخت. كشاورز پير بي توجه به اتفاقي كه افتاده بود به راهش ادامه داد. مردي كه ماجرا را مشاهده كرده بود رو به پيرمرد كرد و گفت:" متوجه نشدي كه همه سوپت به زمين ريخت ؟" كشاورز پاسخ داد:" چرا، صداي شكستنش را شنيدم. تمام سوپ هم از بين رفته است. اما چه كاري از دست من ساخته است؟"

نتيجه: بر اتفاق گذشته، اندوه مخور تأسف نيز مسئله اي را حل نمي كند.

 

13- اگر خوشحال هستيد...

يكي بود يكي نبود. روزي گنجشكي تصميم گرفت، تا براي كوچ زمستاني به سمت جنوب پرواز نكند. اما بزودي هوا سرد شد و او هم با بي ميلي شروع به پرواز به سمت جنوب كرد. چند لحظه بعد، بالهايش شروع به يخ زدن كردند و او در حالي كه داشت از سرما مي مرد، در حياط مزرعه اي افتاد. گاوي كه از آنجا مي گذشت، فضله اي روي او انداخت. گنجشك كه تصور مي كرد كارش تمام است، ناگهان بالهايش دوباره گرم شدند. گرم و خوشحال از اين كه مي تواند نفس بكشد، شروع به آواز خواندن كرد. لحظه اي بعد گربه اي بزرگ كه آن طرف پرسه مي زد، مسير صدا را دنبال كرد. گربه فضولات را هبلعيد.

و اما نتايج داستان:

1 - هر كسي كه روي شما فضولات انداخت. لزوماً دشمنتان نيست .

2 - هر كسي كه شما را از آن فضولات رهايي داد، لزوماً دوستتان نيست.

3 - و اگر در آن فضولات گرم و خوشحاليد، دهانتان را بسته نگه داريد.

 

14-  بهترين راه حل

در روزگاران قديم تاجري زندگي مي كرد. يك روز او متوجه شد كه محلي در زير فرش اتاق پذيرايي، بالا آمده است. او به فكر فرو رفت و بعد تصميم گرفت تا روي محل ورم كرده بپرد.برآمدگي در يك لحظه ناپديد شد، اما لحظه اي بعد در محل ديگري سر بر آورد. مرد مجدداً به روي آن پريد، برآمدگي از ميان رفت و بلافاصله از محل ديگري سر در آورد. به همين ترتيب اين كار چندين بار تكرار شد. تا اين كه مرد مطمئن شد كه چيزي زير فرش اتاق است. بنابراين شروع به جمع كردن فرش كرد كه ناگهان ماري بزرگ و خشمگين از زير آن به بيرون جهيد.

نتيجه: بهترين راه براي حل يك مشكل، يافتن منشأ ان است.

 

15-  پسر من

ابراهيم لينكن به معلم پسر خود نامه جالبي نوشته است كه قسمتي از آن چنين است: او بايد دريابد كه همه انسان ها عادل و همه آن ها راستگو نيستند. اما به پسرم ياد بدهيد كه در ازاء هر انسان حيله گر، انسان هاي صادق و درستكار نيز وجود دارند. به او بياموزيد كه در ازاء هر سياستمدار خود خواه، رهبري مدبر و كوشا نيز وجود دارد. به او يادآور شويد كه در ازاء هر دشمن نيز دوستي وجود دارد. به او بياموزيد كه اگر با كار و تلاش خود يك دلار بدست آورد بهتر از اين است كه اتفاقي پنج دلار روي زمين پيدا كند. به او ياد بدهيد كه از شكست ها درس بياموزيد، از پيروزي ها لذت ببريد و به خاطر گذشته افسوس نخورد به او بگوييد كه كتاب مي تواند چه نقش مهمي در زندگي او ايفا كند. به او تفكر عميق ياد آور شويد و اين كه پرندگان در حال پرواز در آسمان بنگرد، به گل هاي باغچه، به تلاش زنبورها و ... . به پسرم ياد بدهيد مردود شدن در يك امتحان بسيار بهتر از تقلب كردن است. همچنين با انسان هاي آرام به آرامي و با سركش ها با سركشي برخورد نمايد. به او بگوييد كه به اصول و عقايدش پايبند باشد، حتي اگر همه با او مخالف كنند. . اين كه سخن همه را بشنود و آنچه را به نظرش درست مي رسد برگزيند. ... و در پايان به پسرم ارزش هاي زندگي را بياموزيد.

 

16-  پسر ايده آل

سناتور داگلاس مك آرتور اين نوشته را در اتاقش نصب نموده است:

1 - خداوندا به من پسري عطا فرما كه آنقدر نيرومند باشد كه بر هراسش غلبه كند. پسري كه شكست را از روي صداقت پذيرا باشد و به وقت پيروزي فروتن باشد.

2 خداوندا، در موقعيت هاي دشوار و در مشكلات زندگي از پسرم محافظت فرما.

-3 به پسرم ياري رسان تا در برابر طوفان، مقاومت كند. به او ياري رسان تا به انسان هاي ضعيف و در ماندگان توجه كند. خداوندا به من پسري عطا فرما كه دلي روشن و با صفا و هدفي والا داشته باشد. پسري كه به آينده اميدوار باشد اما از گذشته درس بياموزيد.

-4 اينگونه خواهم گفت، زندگي را به هدر نداده ام.

 

17-  هيچ مانعي، نامحدود نيست

مي خواهم صحنه اي از يك فيلم را كه در خاطرم مانده، برايتان تعريف كنم. دوربين مرغي را نشان مي دهد كه پشت حصار توري ايستاده و با حسرت به دانه هاي گندمي كه در آن سو ريخته شده است مي نگرد. او هر چقدر تلاش كرد نتوانست تا از ميان حصار به دانه ها برسد. آن مرغ همين طور كه بالا و پايين مي پريد و اطراف را برانداز مي كرد. چشمش به انتهاي حصار خورد. بله، حصار تنها شش فوت طول داشت. بنابراين به

راحتي حصار را دور زد و به دانه ها دست يافت. نتيجه: وقتي كه به مسئله اي مي انديشيم، در حقيقت حوزه ديد خود را نسبت به آن گسترش مي دهيم، پس هر تلاشي كه بي ثمر مي ماند علتي جز محدود بودن حوزه افكار و نگرش ما نخواهد داشت.

 

18-  نامه آبراهام لينكن

روزي آبراهام لينكن رئيس جمهور سابق ايالات متحده، در بحبوبه يكي از جنگ ها فراغتي يافت تا به خانم بيكسبي نامه اي بدين مضمون بنويسيد:" خانم عزيز! در ميان اسناد و مطالب موجود در وزارت دفاع دولت ايالات متحده، نامه يكي از ژنرال ها را يافتم كه در آن ذكر شده بود، شما مادر پنج فرزند هستيد كه همگي آنها در ميدان جنگ كشته شده اند. مي دانم كه با اين كلمات نمي توانم از شدت غم و اندوه شما بكاهم، با اين وجود نمي توانم از جانب دولتي كه فرزندانتان به خاطر آن جان باخته اند، از شما قدرداني ننموده و برايتان آرزوي صبر و استقامت ننمايم. شما بايد به واسطه داشتن چنين فرزنداني بر خود بباليد. نتيجه: اگر يك رئيس جمهور در نهايت دل مشغولي مي تواند چنين نامه اي را بنويسيد. بنابراين شما هم خواهيد توانست كه فرصتي را براي پرداختن به مسائل و مشكلات خود بيابيد.

 

19-  تخمين زدن

يكبار در ارتش فرانسه طرح تعويض فرم كلاه سربازها تصويب شد. ژنرال از سرهنگ مسئول اين طرح، تعداد كلا ه هاي مورد نياز را خواست. سرهنگ نيز با جديت تمام شش روز روي مسئله كار كرد. وقتي كه او گزارش خود را به ژنرال ارائه داد. ژنرال گزارش را در فايل پرونده هاي رسيدگي شده قرار داد. سرهنگ ابتدا جا خورد اما بعد فهميد كه بايد ابتدا از ژنرال سؤال مي كرد:"شما اين اطلا عات را با چند درصد تخمين مي خوانيد؟ "احتما لا" او مي توانست بلا فاصله بر اساس تجارب پيشين خود حدودي را براي ژنرال تعيين نمايد. نتيجه:همواره در شرايط خود مسئله تخمين و اصلاح " قريب به يقين"را بگنجاند.

 

21-  پاسخ منفي

پدر و پسري از جاده اي مي گذشتند. در راه فيلي را ديدند. پسر قصد داشت تا آن فيل را بخرد. اما پدرش، مخا لفت كرد. بعد از گذشت ده سال، پدر و پسر سوار بر اتومبيل شخصي خود از جاده اي مي گذشتند. پسر از پدر پرسيد كه آيا مي توانند يك فيل بخرند؟ اين بار پدر به او اجازه خريد يك فيل را داد. پسر از او پرسيد كه چرا ده سال پيش به او اجازه نداد تا آن فيل را كه ارزان تر از حالا نيز بود، بخرد؟ پدر گفت: "پسرم، به خاطر بياور كه آن زمان ما فقير بوديم و تهيه بسياري از چيز ها بر خريد فيل مقدم نبود. اما حا لا استطاعت خريد آن را داريم. به همين سادگي!" نتيجه : به ياد داشته باشيد كه معمولا هيچ كس نمي خواهد به ديگران پاسخ منفي بدهد.

 

21-  ليست امور اساسي

2500 دلار جايزه بهترين پندي كه به او بگويد چگونه بهترين استفاده را از منابع گران بها و ، كارلوس چاوب، از ميليونر هاي آمريكايي ، در سال 1936 غير قابل باز گشتش بكند، تعيين نمود. هزاران جمله و نصيحت به او پيشنهاد گرديد و در نهايت اين پند برگزيده شد : روزتان را با ليست كردن كارها و امور اساسي كه مي خواهيد انجام دهيد. انجام دهيد، آغاز كنيد، البته بعد از آنكه موارد ناچيز و پيش و پا افتاده را از آن حذف گرديد.

 

22-  از شاد بودن

پير مردي در يكي از مسابقات تلويزيو ني شركت كرد و توانست جايزه اول مسابقه را به خود اختصاص دهد. مجري برنامه از او پرسيد:" شما انسان بسيار شاد و سرزنده اي هستيد، اما راز شاد بودنتان چيست؟"پيرمرد پاسخ داد:" چرا خوشحال نباشم پسرم؟خوب اگر درست و دقيق بيانديشيم مثل روز روشن است. وقتي كه صبح از خواب بر مي خيزيم، دو انتخاب پيش رو دارم، اول اين كه گرفته و آشفته باشم و ديگر اين كه سرزنده و شاد.اما دوست دارم بداني من آنقدر هم كه به نظر مي رسد احمق نيستم و بر عكس آن قدر زيركم تا شاد بودن را برگزينم. من ذهنم را براي شاد بودن آماده كرده ام، فقط همين!"بنابراين هر روز صبح ، پيش از اين كه از رختخوابتان بيرون بياييد اين جملات را در ذهنتان مرور كنيد:

-1 امروز روز انجام كار بزرگي است.

-2 من امروز بيش از آنچه كه تصور مي كنم كارهاي مفيد انجام خواهم داد.

-3 من مي خواهم امروز را شاد سپري كنم.

-4 نتيجه تمام گذاشتن كار ها اصلا خوب نيست.

-5 زندگي زيباست. بنابراين بايد آن را زيبا بسازيم.

-6 مي خواهم امروز كا ملاً كار ساز باشم.

-7 در انجام هر كاري مي توان همواره به خوشي ها و لذت هاي آن انديشيد.

 

23-  چرا موتور ماشين معمولا جلوي آن قرار دارد؟

هنگامي كه از گروهي از افراد اين سؤال پرسيده شد. آن ها جواب هايي اين چنين دادند:

1- موتور ماشين مي تواند خنك تر شود.

2- در اين حالت تجهيزات و لوازم مورد نياز به راننده نزديك تر بوده و رانندگي آسان تر مي شود.

3- در اين حالت اگر موتور دچار مشكلي شود اننده به راحتي متوجه مي شودو جلو خسارت را مي گيرد.... و خيلي جواب هاي ديگر. شايد بعضي از آن ها درست بگويند، اما دليل اصلي اين امر را بايستي در تاريخچه اختراع اتو مبيل يافت. وقتي هنر فورد موتور اتومبيل را اختراع كرد در ذهن خود كالسكه اي تصور كرد كه طبيعتاً براي اين كه بتواند رو به جلو حركت كند بايد اسب جلوي آن بسته مي شد. از آن زمان به بعد موتور در قسمت جلو ماشين تعبيه مي شود.

 

24-  لاستيك چرخ چگونه اختراع شد؟

لاستيك چرخ به معناي امروزي آ ن توسط دكتر آلفرد دانلپ طراحي شد. دانلپ مخترع نبود و در رشته دامپزشكي مشغول فعا ليت بود. او پسري داشت كه از لحاظ جسمي ضعيف بود. يك روز دانلپ در خانه شاهد تلاش پسرش براي جابجا كردن سه چرخه اي بود. او از مشاهده اين صحنه ناراحت شد. اما اين حادثه باعث دلسرديش نگرديد . دكتر در ذهنش به دنبال راهي مي گشت تا حركت سه چرخه را براي پسر ناتوانش آسان تر سازد و بلاخره به حياط خانه رفت و براي چرخ ها زواري لاستيكي را طراحي نمود. امروز، تصور اتومبيل بدون لاستيك محال است.

 

25- چرا از سمت چپ رانندگي مي كنيم؟

در كشور انگلستان راننده ها از سمت چپ رانندگي مي كنند. در ايام قديم پادشاه انگلستان چون شمشيرش را در دست راست نگه مي داشته، اسب خود را از سمت چپ جاده مي رانده است تا بتواند در مقابل دشمناني كه از سمت مخا لف مي آيند واكنش مناسبي از خود نشان دهد. هنگامي كه بعدها اتومبيل جايگزين اسب شد، اين رسم قديم هم چنان پا بر جا باقي ماند.

 

26- چگونه زيپ اختراع شد؟

سال ها قبل مردي هر روز مجبور بود مدت زمان زيادي از وقتش را به بستن دكمه هاي لباس خودش صرف نمايد. بستن آن همه دكمه ازپايين تا بالا كاري خسته كننده و تكراري بود كه باعث اوقات تلخي مرد مي شد. او بالاخره توانست با استفاده از خلا قيتش زيپ را اختراع كند. مخترع زيپ توانست با بهره گيري از موقعيت و زيركي خود از زحمت بستن آن همه دكمه خلاصي يابد.

 

27-  جرقه انگيزش

نورمن وينسنت در خاطرات خود چنين آورده است كه: روزي ، مديري به من گفت كه قصد دارد تا يكي از كارمندانش را به خاطر كندي و تنبلي در كار، اخراج نمايد. من گفتم :" چرا بجاي اين كار او را به بيرون پرتاب كني، او را در مسير تجارت خود پرتاب نمي كني ؟" مدير گفت: منظوره شما اين است كه زير او مواده منفجره كار گذاشته و فيتيله اش را براي پرتاب روشن كنم ؟!! من گفتم :" نه ، تو تنها بايد فيتيله او را روشن كني ، مواد پرتاب كننده در وجود خود اوست. فقط بايد به او انگيزه بدهي."بعد از چند سال آن كارمند يكي از بهترين كارمندان آن شركت مبدل گشت. تنها به خاطر اينكه فيتيله او را روشن نمودند.

 

28-  لحن گفتار

راهبي در حال عبادت بود كه ناگهان سربازي بالاي سر او رسيد و با عجله گفت:" اي راهب: سريع به من بگو كه گوزن طلايي به كدام سمت رفت؟"راهب چشمانش را گشود و با دست مسير را به سرباز نشان داد. لحظه اي بعد سر و كله وزيري پيدا شد. به راهب گفت: لطفا به من بگوييد كه از كدام سمت بايد به دنبال گوزن طلايي بروم؟"راهب نيز همان مسير را به او نشان داد و دوباره مشغول عبادت شد. آخرين نفري كه به سراغ راهب آمد، پادشاه بود. او رو به راهب كرد و گفت آيا شما مي توانيد به من لطفي نموده و مسيري را كه بايد به دنبال گوزن طلايي بروم را نشان دهيد؟ البته اين كه مزاحم عبادتتان مي شوم عذر خواهي مي كنم. "راهب بدون اينكه چشمانش را بگشايد، گفت: بله اي پادشاه گرانقدر، لطفا اين مسير را دنبال كنيد. هنوز خيلي دور نشده است.: پادشاه با تعجب گفت :" شما بدون اين كه چشما نتان را باز كنيد، چگونه دريافتيد كه من پادشاه هستم ؟ راهب گفت :" بسيار ساده است. همين كه فردي زبان به حرف زدن مي گشايد مي توان دريافت كه او كيست."

 

29-  پيشنهاد جالب

روزي يك مشتري رو به فروشنده داستان ما كرد و گفت:" من نمي توانم خمير ريش را پيدا كنم . فروشنده پاسخ داد:" متاسفم آقا، موجودي خمير ريش ما تمام شده است."مدير فروش كه ناظر ماجرا بود بعد از رفتن مشتري رو به فروشنده كرد و با اعتراض گفت: هيچ گاه به مشتري نگو موجودي فروشگاه تمام شده بلكه به او انتخا ب هاي ديگري را پيشنهاد بده تا بعنوان كالاي جايگزين خريداري نمايد." صبح روز بعد مدير فروش اتفاقي شاهد صحبت هاي همان فروشنده با زني سا لخورده بود كه مي گفت متاسفم خانم دستمال توالت را فردا در قفسه ها جايگزين مي كنيم ، اما من مي توانم به عنوان جايگزين سمباده مرغوب را پيشنهاد كنم." چهره آن خانم بعد از اين پيشنهاد واقعاً ديدني بود.

 

30- ماجراي شكار

روزي پادشاهي با چندين تن از ملازمانش به قصد شكار به اعماق جنگل رفت . با اينكه هنوز روز بود، پادشاه اصلا در شكار موفق نبود. بعد از مدتي پادشاه احساس گرسنگي كرد، اما هيچ غذايي را كه براي خوردن مناسب باشد نيافتند. ملازمان براي قصد يافتن خوراكي براي پادشاه شروع به جستجو در جنگل را نمودند كه نا گهان در يك گوشه كلبه اي كوچك و قديمي نمايان شد. بيرون كلبه نيز پيرزني بر روي صندلي راحتي نشسته بود. پادشاه به پيرزن نزديك شد و تقاضاي غذا كرد. اما او چيزي براي خوردن نداشت. با اين حال از پادشاه خواست تا در آنجا نشسته و كمي خستگي در كند. در همين حين پير زن به پشت كلبه رفت و مقداري سبزي از باغچه چيد و آن را درون ديگي ريخت.، زير ديگ را روشن كرد و بعد از مدتي سبزي پخته را نزد پادشاه آورد، پادشاه كه نيز بسيار گرسنه بود با ولع تمام ، غذا را خورد و به عنوان قدر داني از لطف پير زن ، الماسي را به او بخشيد. آشپز مخصوص پادشاه در قصر كه خبر اين اتفاق را شنيده بود، روز بعد براي نهار پادشاه مقداري سبزي را پخت و با خوشحالي و به طمع دريافت جايزه نزد پادشاه رفت. هنگامي كه پادشاه غذاي آشپز را ديد ، دستور داد تا او را از سمتش خلع و اخراجش نمايند.

 

31-  مبناي قضاوت

اخيرا گزارش فروش يكي از مديران نمايندگي يكي از نواحي كه حاكي از افزايش فروش ماشين هاي شركت در ناحيه بود، بدست مدير فروش مركزي رسيد. اما گزارش ارسالي سر شار از غلط هاي املايي و نگارشي بود. مدير فروش كه از اين بابت بسيار عصباني شده بود نامه را نزد مدير كل شركت فرستاد و پيشنهاد داد تا اين مدير بي مبالات را بخاطر بي دقتي كنار بگذارند. زيرا چنين فرد بي سوادي نمي توانست جوابگوي نيازهاي تخصصي شركت باشد. فرداي آن روز مدير شركت طي نامه اي سر شار از غلط هاي املايي و نگارشي درخواست نمود تا نامه آن مدير را در تابلوي اعلانات شركت نسب نمايند تا همه افراد دريابند كه آنچه اهميت دارد عملكرد افراد است نه گزارش آن. اگر چه آن مدير در نوشتن پر اشتباه بود اما توانسته بود فروش شركت را به ميزان قابل قبولي افزايش دهد. در حقيقت رييس شركت مي خواست به افرادش بياموزد كه محتواي گزارش عملكرد مهم است نه ظا هر و طرز نوشتن آن.

 

32- سوپ سنگ

فروشنده‌اي به قصد فروش محصو لا تش در حال گذر از روستايي كوچك بود. او به شدت احساس گرسنگي مي كرد و همين طور كه با نا اميدي به دنبال خوراكي مي گشت . ناگهان سو سوي نوري كه از كلبه اي كوچك به بيرون مي تابيد را مشاهده كرد. با خوشحالي در كلبه را زد .صاحبخانه كه كشاورزي ساده بود، در را گشود.فروشنده :" دوست عزيز من بسيار گرسنه هستم. آيا مي توانيد كمي غذا به من بدهيد؟" كشاورز برو دنبال كارت ! اين وقت شب ما هيچ غذايي نداريم كه به تو بدهيم ،" فروشنده: لطفا يك لحظه صبر كنيد ... آيا ممكن است كمي آب و يك ظرف به من بدهيد؟" كشاورز:"آب را براي چه مي خواهي؟" فروشنده:" مي خواهم براي خودم يك سوپ خوشمزه درست كنم ، آن هم از سنگ."زن كشاورز با كنجكاوي گفت :" فكر نكنم اگر كمي آب به او بدهيم، اشكالي پيش بيايد." كشاورز نيز خواسته فروشنده را پذيرفت.فروشنده :" خانم ، از شما ممنونم. اشكالي دارد اگر ظرف آب را روي آتش بگذارم ؟"زن كشاورز:" اوه، اگر لازم است ، اشكالي ندارد." و فروشنده را به آشپز خانه برد و ظرف را روي اجاق گذاشت. فروشنده :" بسيار خوب. حالا يك تكه سنگ را در ظرف مي گذارم و صبر مي كنم تا خوب بپزد."كشاورز و همسرش كه كنجكاو شده بودند، نزد فروشنده ماندند تا از كار او سر در بياورند. بعد از مدتي فروشنده در ظرف را برداشت و كمي از سوپ را چشيد و گفت : اوه، بد نيست . اما به مقداري نمك احتياج داريم."زن كشاورز:" صبر كنيد، ا لان نمك مي آورم،" آشپز نمك را درون ظرف ريخت.فروشنده:" بگذاريد تا دوباره مزه اش را امتحان كنم . باور نكردني است !"زن كشاورز با بي قراري:" بايد خوشمزه باشد. نه؟"فروشنده:" بله ، اما با يك پياز مي توانيم مزه اش را بهتر كنيم ."كشاورز رو به همسرش :" زود برو يك پياز بياور و گرنه مجبوريم، تمام شب او را تحمل كنيم،" آشپز پياز را از زن گرفت و به سوپ افزود. فروشنده:" به نظر مي رسد كه همه چيز روبراه است. اما اگر كمي هويج و سيب زميني هم به آن اضافه كنيم عالي مي شود."كشاورز با بي ميلي :" صبر كن، الان مي آورم،" آشپز هويج و سيب زميني را به سوپ اضافه كرد و بعد از مدتي سوپ به جوش آمد.كشاورز:" به نظر تو نبايد دوباره از آن بچشي؟"فروشنده البته، اما شما هم بايد در خوردن سوپ با من سهيم شويد. اجازه بدهيد تا كمي ادويه و سبزي هم به آن اضافه كنيم،" زن كشاورز:" بله حتما اين كار را بكنيد."بوي غذا فضاي كلبه را پر كرده بود. سوپ كه آماده شد. فروشنده گفت:" بسيار خوب ، لطفا تعدادي كاسه بياوريد تا از خوردن اين سوپ خوشمزه در كنار هم لذت ببريم."زن كشاورز:" با كمي نان سفره مان كامل مي شود.:كشاورز:" اوه چه سوپ لذيذي!" زن كشاورز :" اوه! باور نكردني است. شما چطور آن را درست كرديد؟"فروشنده:" اين غذا را مديون سنگي هستيم كه به همراه داشتيم."زن كشاورز:" ممكن است كمي از آن را به من نشان بدهيد ؟" فروشنده :" اوه ، متاسفم دوست عزيز. من نمي توانم اسرار كارم را فاش كنم. بسيار متشكرم و شب خوش !"

 

33-  نعل خراب

قرن ها قبل ميان دو قوم نبردي سخت و سر نوشت ساز، در گرفت . اين جنگ سر نوشت مردم مدافع و سرزمينشان را معين مي ساخت. آن ها براي پيروزي بخت بالايي داشتند، زيرا سپاهي منظم و مجهز در اختيار داشتند. روز نبرد فرا رسيد. پادشاه شجاع سرزمين مدافع همراه سپاهش به قلب نيرو هاي دشمن تاخت و آن ها را به عقب نشاند. اما ناگهان، پاي اسب پادشاه پيچ خورد و پادشاه را نقش زمين كرد. سپاهيان مدافع كه به شدت دچار هراس شده بودند. پا به فرار گذاشتند و در جنگ شكست خوردند. پادشاه مهاجم كه از بابت اين پيروزي شيرين بسيار خرسند بود. تلاش كرد تا علت پيروزي خود را دريابد. تا اين كه در حين بررسي اسب پادشاه دريافتند كه نعل يكي از پاهاي اسب درست كوبيده نشده بود و در اثر بر خورد با مانعي پادشاه را به زمين زده بود. نتيجه: قدرت استقامت يك زنجير، تنها به اندازه ضعيف ترين حلقه آن است. شما مي توانيد در يك رويداد مهم و سر نوشت ساز ، تنها به علت ضعفي ناچيز و يا تداركي ضعيف بازنده شويد.

 

34-  فروشنده سمج

فروشنده جوان با هزاران زحمت، بالاخره توانست رئيس شركت را ملا قات كند. رئيس در حالي كه غر مي زد گفت:" تو بايد خيلي سمج باشي كه توانستي اجازه ملا قات كردن با من را دريافت كني. من امروز پنج فروشنده ديگر را جواب كردم." فروشنده جوان پاسخ داد:" مي دانم ، هر پنج نفر آن ها خود من بودم."

 

35- فروشنده خلاق

يكي از روز ها الكس در ايستگاه قطار و در انتظار يكي از دوستانش بود كه مردي جوان به او نزديك شد و سلام كرد. جوان ادعا مي كرد كه آلكس را جايي ديده است. اما آلكس اين ادعا را رد كرد. جوان مي گفت كه احتما لا او را در سا لن سينما ديده است. اما آلكس گفت كه تا بحال براي تما شاي هيچ فيلمي به سينما نرفته است. آن جوان بعد از معذرت خواهي گفت كه احتمالا او را در كليسا ديده است. اما آلكس گفت كه هر گز به كليسا نمي رود. مرد جوان كه دست بردار نبود. چندين ادعاي ديگر را مبني بر برخورد پيشين و آشنايي با آلكس مطرح نمود.آلكس كه به خاطر سوال و جواب ها ي بي مورد مرد جوان كاملاً گيج شده بود از او در خواست كرد براي اينكه سر دردش بدتر نشود او را راحت بگذارد. بعد از اين حرف آلكس ، جوان بلافاصله دستش را درون كيفش برد و دو بسته قرص آرام بخش و ويتامين را بيرون آورد. او به آلكس گفت كه اگر يك بسته پنجاه تايي از قرص هاي ويتامين توليدي شركت او را بخرد، يك بسته قرص آرام بخش را به عنوان هديه به او مي دهد.

 

35- بيمه عمر

مردي وارد شركت بيمه شد تا با آن شركت قرار داد بيمه عمر تنظيم نمايد. نماينده شركت پرسيد:" ببخشيد آقا، آيا شما معمولا زياد با اتومبيل سر و كار داريد؟" مرد :"خير."نماينده شركت :" آيا با هواپيما زياد سفر مي كنيد؟" مرد با قاطعيت:" خير، آقا ." نماينده شركت با بي اعتنايي :"متأسفم قربان ! ما به هيچ وجه عابرين پياده را بيمه عمر نمي كنيم ."



موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : جمعه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |